اشعار نظامی گنجوی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

 دل خوش کن صدهزار بی رخت

اقطاع ده سپاه موران

اورنگ نشین پشت گوران

دراجه قلعه‌های وسواس

دارنده پاس دیر بی‌پاس

مجنون غریب دل شکسته

دریای ز جوش نانشسته

یاری دو سه داشت دل رمیده

چون او همه واقعه رسیده

با آن دو سه یار هر سحرگاه

رفتی به طواف کوی آن ماه

بیرون ز حساب نام لیلی

با هیچ سخن نداشت میلی

هرکس که جز این سخن گشادی

نشنودی و پاسخش ندادی

آن کوه که نجد بود نامش

لیلی به قبیله هم مقامش

از آتش عشق و دود اندوه

ساکن نشدی مگر بر آن کوه

بر کوه شدی و میزدی دست

افتان خیزان چو مردم مست

آواز نشید برکشیدی

بی‌خود شده سو به سو دویدی

وانگه مژه را پر آب کردی

با باد صبا خطاب کردی

کی باد صبا به صبح برخیز

در دامن زلف لیلی آویز

***************************

از اشعار زيبا

همه روز را روزگارست نام

یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام

به مور آن دهد کو بود مورخوار

دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار

همه کار شاهان شوریده آب

از اندازه نشناختن شد خراب

بزرگ اندک و خرد بسیار برد

شکوه بزرگان ازین گشت خرد

سخائی که بی‌دانش آید به جوش

ز طبل دریده برآرد خروش

مراتب نگهدار تا وقت کار

شمردن توانی یکی از هزار

جهاندار چون ابر و چون آفتاب

به اندازه بخشد هم آتش هم آب

به دریا رسد دُر فشاند ز دست

کند گردهٔ کوه را لعل بست

به حمدالله این شاه بسیار هوش

که نازش خرست و نوازش فروش

به اندازهٔ هر که را مایه‌ای

دها و دهش را دهد پایه‌ای

از آن شد براو آفرین جای گیر

که در آفرینش ندارد نظیر

سری دیدم از مغز پرداخته

بسی سر به ناپاکی انداخته

دری پر ز دعوی و خوانی تهی

همه لاغریهای بی فربهی

همین رشته را دیدم از لعل پر

ضمیری چو دریا و لفظی چو در

خریداری الحق چنین ارجمند

سخنهای من چون نباشد بلند

***************************

عاشقانه ترين شعر

مراکز عشق به ناید شعاری

مبادا تا زیم جز عشق کاری

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است

جهان عشقست و دیگر زرق سازی

همه بازیست الا عشقبازی

اگر بی‌عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم

کسی کز عشق خالی شد فسردست

کرش صد جان بود بی‌عشق مردست

اگر خود عشق هیچ افسون نداند

نه از سودای خویشت وارهاند

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند

اگر خود گربه باشد دل در و بند

به عشق گربه گر خود چیرباشی

از آن بهتر که با خود شیرباشی

نروید تخم کس بی‌دانه عشق

کس ایمن نیست جز در خانه عشق

ز سوز عشق بهتر در جهان چیست

که بی او گل نخندید ابر نگریست

شنیدم عاشقی را بود مستی

و از آنجا خاست اول بت‌پرستی

همان گبران که بر آتش نشستند

ز عشق آفتاب آتش پرستند

مبین در دل که او سلطان جانست

قدم در عشق نه کو جان جانست

هم از قبله سخن گوید هم از لات

همش کعبه خزینه هم خرابات

اگر عشق اوفتد در سینه سنگ

به معشوقی زند در گوهری چنگ

که مغناطیس اگر عاشق نبودی

بدان شوق آهنی را چون ربودی

و گر عشقی نبودی بر گذرگاه



تاريخ : چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, | 10:53 | نويسنده : زهره |